عباس و امیرعلی، دو مردهشوری که در بحبوحهی شورشهای پنجاه و هفت در غسالخانهی تهران کار میکنند متوجه دندانهای طلای یکی از شورشیان کشتهشده میشوند. آن دو برای درآوردن دندانها از بدن جنازه ابتدا از یک تیمسار ساواکی و سپس از دکتری کمک میگیرند که امیرعلی سالهاست دل به عشق خواهر او، سمانه بسته است؛ دختری که درگیر اعتراضات سازمانیافتهی گروهکی است. دکتر آدرس خانهی امنی را به امیرعلی میدهد که سمانه در آن پنهان شده است. تیمسار آدرس را به بالادستیهایش گزارش میدهد و امیرعلی در یک انتقام عاشقانه تیمسار را به ضرب گلوله میکشد.
روی صحنه کاشیهای سفید و یک حوض آب مرکزی، غسالخانهی تهران را باز مینماید. سمت چپ یک میز تلفن و دو برانکار با دو مردهی پوشیده در کاور چیزهای دیگری هستند که چون در داستان بودهاند بر صحنه هم هستنند. پشت حوض سکوی سرامیکی بزرگی دیده میشود که شستن مردهها و سلاخی کردن جسد برای درآوردن دندان طلا به پشت آن منتقل میشود. این سکو تنها برای ندیدن اَکْتهای روی صحنه، به روی صحنه آمده است. چرا که اجرا خود را ملزم به بازسازی عینبهعین رویدادها میداند و با این رویکرد توانایی نمایش هیچ یک از آن صحنههای خونین و متأثرکنندهای را ندارد که بازیگران میبینند و تماشاچیان میشنوند.
قاعدهگذاری از ویژگیهای ذاتی مغز انسان است. کودک انسان هنگام بازی دست به خلق قراردادهای ذهنیای میزند که او را از احضار مادی تمام آنچه در تخیلش در جریان است، بازمیدارد. این اجرا اما هر چه را در داستانش داشته است به شکلی عینی بر روی صحنه احضار میکند، حتا اگر قادر به بازنمایی آن نباشد و نتیجه، تولید مضحکهایست که قصد داشته تراژدیِ آموزندهای باشد. داستانی که با چگال کردن تمام نیروهای خیر و شرَش در یک مکان و زمان واحد (غسالخانهی تهران، یک شب تا صبح) تمام چیزهایی را که ممکن است لازمش شود، به گرد خود چیده است تا مبادا مجبور شود میانهی بازی برای آوردن چیزی از جاش بلند شود.
با این همه باز هم اجرا در «نقل» داستان موفق عمل نمیکند و این عدم توفق ناشی از آن است که هیچ کدام از شنوندگان قصه را به اندازهی گویندگانش باور نمیکنند. بازیگران چون کودکانی که غرق در بازی خود باشند توسط ناظرِ بالغِ بیرونی جدی گرفته نمیشوند. هیچ کس جز بازیگری که ادای تیر خوردن، درد کشیدن، گریه کردن و مردن را در میآورد زخم و درد و گریه و مرگ را باور نمیکند. آنها برای خودشان بازی میکنند و ما «شنونده» باقی میمانیم تا زمانی که نمایش نقلش را دربارهی اخلاق و غیرت و جوانمردی تمام کند و از بلکباکس تماشاخانهی «دیوارچهارم» به روی زمین برگردیم. به چهل سال بعدتر، زمان اکنون، و تهرانی که در خیابانهاش مرگهای تأثیرگذارتر و تأملبرانگیزتری میبینیم تا در تماشاخانههاش.
مرور اجرای «٥٦، غسالخانهی تهران»؛ کارگردان: مهسا احمدزاده
به عقب برمیگردیم

رای منتقد: 0.5
ارسال دیدگاه
خوراک آراساس دیدگاههای این صفحه خوراک آراساس تمامی دیدگاهها