سالن اصلی تئاتر مولوی خالی است. هیچ نوری نیست. صدای مبهم و زیری در حال پخش. چشمها که به تاریکی عادت کنند، میشود بدنهایی را روی صحنه تشخیص داد. تا چشم عادت کند، مستطیل نوری در جلوی صحنه روشن شده و زن و مردی را میبینیم. زن نشسته است، تقریباً بیحرکت. مرد در تقلّاست که برود اما طنابی که منشأ آن در سیاهیِ انتهای صحنه است، به او اجازه نمیدهد. مرد و زن به هم حرفهایی میزنند. مرد فرماندهی توپخانه در جنگ بوده و زن از او سوال میکند؛ از آدمکشی در جنگ، از تنها گذاشتن خانواده و چیزهای دیگر. اجرای «من» با مقدمهای آرام و یک گفتگوی طولانی آغاز میشود و تا پایان هم با ضرباهنگی آرام پیش میرود.
در اجرای «من» آنچه روی صحنه دیده میشود - با بخشبندی صحنه که با نورهای موضعی انجام میگیرد- تداعیگرِ فضایی تماماً ذهنی است. نور روی بخشی از صحنه روشن میشود و خاطرهای به یاد میآید. نور میرود و خاطرات از بین میروند. اما وجه تمایز و عنصر اصلیِ صحنهی «من» در بهرهگیریاش از تاریکی است. آنچه در نقاط روشن میگذرد، دیالوگهایی است که در صحنههایی غیرخطی، پراکندهگویی میکنند و سختْ میتوان نقطههای جدا افتادهی آنها را بههم وصل کرد. اما آنچه در تاریکی است و چشم را –حتا هنگامی که صحنه اندک نوری دارد- به سمت خود فرا میخواند بر کلِ اجرا سوار است. در تاریکی چه چیزی هست که ما نمیبینیم؟ بدنهایی که حرکات محوشان فقط از گوشههای چشم ما پیداست در تاریکی چه میکنند؟ «من» اما فقط گوشهچشمی به تاریکی میکند. حجم دیالوگها و سپس فریادها و تحرک زیاد صحنه در نیمهی دوم اجرا، کمکم قدرت تاریکی را میگیرد. آن پتانسیلی که در ابتدا خودش را خوب نشان داده، بِکر باقی میماند؛ چرا که اجرا خطر نمیکند تا به تاریکی مجالی دهد که کار خودش را بکند و اینجاست که اجرا هر لحظه میتواند تمام شود.
«من» در نهایت جایی میان دوگانههای تاریکی یا روشنایی صحنهاش و میان استفادهاش از کلام یا فیگور بلاتکلیف میماند. نه تماماً میتواند خود را به یک داستانِ ذهنی غیرخطی تقلیل دهد و نه جرئت مواجهه با تاریکی را پیدا میکند. اما سؤال بر سر جایش است: در تاریکی چه چیزی هست که ما نمیبینیم؟
مرور اجرای «من»، به کارگردانی سیاوش پاکراه
در تاریکی چه چیزی هست که ما نمیبینیم؟ نویسنده: قاسم نجاری

رای منتقد: 2
ارسال دیدگاه
خوراک آراساس دیدگاههای این صفحه خوراک آراساس تمامی دیدگاهها